فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

نازدونه من (کوچولوی تو راهی من )

بالا پایین

دخمل بلای مامان حسابی شیطون شدی دیروز دختر کوچولوی عمع جون به دنیا اومد آقا جون فیلکشو برامون فرستادن و شما با دیدنش انقدر ذوق کرده بودی جغ میزدی گوشی رو بغل میکردی دیگه گوشیو ب من نمیدادی بهش میگی زهرا کوچولو هی میای مبگی عخسشو ببینم (عکس) صبحها ک از خواب بیدار میشی اول نگاه میکنی ببینی بابایی هست یا نه اگه باشه میگی دیدی گفتم هست نرفته سر کار اگه هم نباشه میگی اه بابایی نیست رفته بعد بلافاصله میگی بریم بالا تو اتاق ینی دقیقا برعکس میگی منظورت اینه بریم پایین تو حال جهت ها رو خوب بلدی بگی چپ و راست رو ولی بالا و پایین و بزرگ و کوچیک رو برعکس میگی کالا هم جدی و واقعی منم درستشو بگم اصلاح نمیکنی عاشق پارک شدی هر وقت...
27 فروردين 1394

20 ماهگی

خیلی وقت اینجا رو آپ نکردم ببیخشید دخترکم خیلی بزرگتر و خانوم تر شدی یه کارهایی میکنی منو بابایی هنگ میکنیم و متعجب میمونیم یکم از شیرین کاریا و حرف زدنهات بگم اکثر کلماتی رو که میشنوی الان دیگه تکرار میکنی اسم های بچه ها رو علی پاطی(فاطمه)لاحله (راحله)آ جون باباجون ماماجون پاسا(پارسا) احم رژا(احمد رضا ) نرژس(نرگس)  با بابایی میگی بابایو مامانی رو میگی مامانو ب س نو(بستنی) یه شعر تو تلوزیون برات میزارم عاشقشی به عربی درباره پدر و مادر شما بهش میگی امی امی مدام میای و میگی برات بزارمش  اسم حیوانات رو میگیم صداشونو در میاری هروقت از حیابون ساحلی رد میشیم میگی دیا بلافاصله میگی پات ینی بریم دریا پامو بزار...
20 تير 1393

14 ماه و اندی

دختری با کلیپس یه چشمه از شیطونیای شما خانم بلا این چند وقت اخیر همش میخوای رو یه چیز بلند مثل صندلی بشینی حالا میتوننهه هر چی باشه میز شکم بابایی سبد اسباب بازی سبد غذا وووو عقب عقب میری و میشینی  کار نداری که امنه یا نه لباساتو بر میداری و همینجوری همینجوری که میبینی سرت میکنی حتی لباسهای مامانی رو خیلی نون دوست داری هر وقت بابایی نون میخره اگه به شما نده حسابی دلت میشکنه و گریه میکنی تازگیا یاد گرفتی اخم میکنی اما اینجا بهت گفتیم اخم کن اینجوری کردی و اینجا بعد از چند دقیقه بله اخم شما ظاهر شد وووووووووووویییییی چه اخم وحشتناکی ههههههه   اینم شما در راهپیمایی 22 بهمن هی یادش بخیر پار...
25 بهمن 1392

13 ماهگی و کارهای جدید

سلام دختر خوشگلم شیطون خانوم امشب اومدم از کارهای جدیدت بگم میدونم چند وقته زود به زود نمیام آپ کنم بخشید امشب با بابایی کلی خندیدیم و بغلت کردیم بگو چطور چند روزه وقتی شیطونی میکنی با خنده بهت میگم تو خجالت نمیکشی انقدر بلایی دیروز بهت میگفتم خجالت بکش و سرم رو مینداختم زیر که تو هم ببینی امشب بهت گفتم خجالت بکش فوری سرتو انداختی زیر بابایی انقدر خوشش اومده بود همش بهت میگفت خجالت شما هم هی سرتو مینداختی پایین به بابایی میگم بسه دیگه بچم از خجالت آب شد چند وقته باهات کار میکنم که اعضای بدنو بشناسی پا رو خیلی خوب و سریع یاد گرفتی چشم رو هم چشمک میزنی بینی رو انگشتت رو محکم فشار میدی روش عروسکاتو خیلی دوست داری و م...
18 دی 1392

تولدت یک سالگی

اینم عکس تولدت که یه هفته قبل از محرم خونه مامان جون اینا گرفتیم یه تولد ساده ی 6 نفره   توادت مبارک جیگر مامان خیلی غصم شد بعد از تولدت رم گوشیم ویروسی شد و همه عکسات از 5 ماهگی به بعد پاک شد خوبه اینجا بود وگرنه خیلی بیشتر دلم میسوخت این عکسها رو هم شانسی شد که دایی جونت ازت گرفت اگه با گوشی مامانی بود که الان همینا هم نبود هنوزم دارم دنبال راهی میگردم که عکسها ر بازیابی کنم خدا کنه بشه   ...
1 آذر 1392

بدون عنوان

دخترم یه چند روز تب شدید کردی و بعدشم الان سرما خوردی قربونت برم تقریبا یه ماهه همش داری مریض میشی ولی از شیطونیت کم نشده تا اسم امام حسین رو میشنوی سینه میزنی انقدر به مداخیا علاقه داری که من رو گوشیم یه مداخی ریختم هر وقت میخوام شما رو آروم کنم اونو برات پخش میکنم با ذوق میشینی و نگاهش میکنی و سینه میزنی بوس کردن رو هم خوب یاد گرفتی تا عکس نی نی میبینی بوسش میکنی من و بابایی رو همینطور فردا روز تولدته به شمسی به همین مناسبت میام و عکسهای تولدت ر و قبل از محرمی میزارم  
29 آبان 1392

همایش شیرخوارگان

دختر گلم جمعه همایش شیرخوارگان بود من هم شما رو بردم پارسال تازه دنیا اومده بودی و سه روزت بود و چون هوا خیلی سرد بود نشد که ببریمت ولی امسال همش خدا خدا میکردم که بتونم ببرم شما رو و خدا رو شکر که قسمت شد از حال و هوای اونجا برات بگم اول که رفتی هنوز کسی نیومده بود به عبارتی خیلی زود رفتیم کفتم که به شلوغی نخوریم و شما با محیط اونجا اخت بشی تا کمتر اذیت کنی بعد از چند دقیقه گهواره های نمادین رو آوردن سه تا گهواره که با پارچه های سبز پوشیده بود خیلی قشنگ بود شما هم خوشت اومده بود ولی از من جدا نمیشدی که بری بهشون دست بزنی فقط نگاه میکردی لباسی که عزیز جونت برات خریده بود رو تنت کرده بودم و سر بند و پیشونی بند رو برات بستم ا...
20 آبان 1392