12 اسفند
سلام
عزیزم مامان بزرگ بابایی دیروز فوت شد
خیلی ناراحت شدم شبش کلا دلم گرفته بود و همش گریه ام میگرفت تا این که صبح آقاجونت زنگ زد و خبر داد
بی بی خیلی مهربون بود حتما خیلی دلش میخواست تو رو ببینه منم خیلی دلم میخواست تو اونو ببینی و خیلی غصم شده هر چند اون الان و از همه زود تر تو رو دیده ولی حیف که تو نتونستی اونو ببینی
روحش شاد
*
حالا بگم این دو سه روزه چه کارهای جدیدی انجام میدی
امروز خودت قلط زدی و به شکم خوابیدی خیلی ذوق کردم برای اولین بار بود
چرخ میزدی 180 درجه و سرت میرفت جای پات اما تا حالا بر نگشته بودی
تازه بگم برات که سرت رو هم میتونی نگه داری و به چپ رو راست بچرخونی همینطوری که دمر خوابیدی و این خیلی برام جالب بود
چند وقته پاهات رو نگاه میکنی و هر جایی که دستت رو میزاری نگاه میکنی به دستهات یکم هم مهارت انگشتهات بیشتر شده و میتونی لباس مامانی و یا شلوار خودت رو بگیری و بعضی چیزایی که اطرافته
راستی امروز که تو اتاقت می چرخوندمت چشمت افتاد به عروسکهای تو ویترینت و کلی نگاهشون کردی و خندیدی
الان با آینه هم آشنا شدی و به خودت تو آینه نگاه میکنی و میخندی
خوب دیگه الان دیر وقته و شما بیدار شدی باید برم خوابت کنم جیگمل مامان
شب خوش