سفر به شهر دیگه
خوب
اول معذرت که دیر شد نوشتن این پست
سلام دختر گلم که دیگه داری برای خودت خانومی میشی
حسابی هم شیطون شدی
ما (من و بابایی و شما )همه وسایل رو بار زدیم و اومدیم یه شهر دیگه زندگی کنیم
شهر بندر کنگان تو استان بوشهر
یکمی راهش دور بود ولی خوب می ارزید
توراه که میومدیم شهر آباده نهار رفتیم یه رستوران و اونجا بود که شما برای اولین بار خودت به تنهایی نشستی دختر گلم
اول کار شهر جم رو برای زندگی انتخاب کردیم که البته حسابی پشیمون شدیم و شما هم اونجا خیلی اذیت شدی
بهتر دیدیم که بیایم شهر کنگان که یه شهر خیلی بزرگتر و آبادتریه و همه امکاناتی داره
هنوز اینجا عکسی ازت نگرفتیم تو فضای شهری
ولی تو همین دو ماه شما حسابی کارهای جدید میکنی
با بندرعباس 8 ساعت فاصله است و میتونیم زود به زود بریم و فامیل رو ببینیم
مامانی جون راستشو بگم من همیشه دوست داشتم تو همچین جایی زندگی کنم
امیدوارم شما هم اینجا رو دوست داشته باشی
الان شما تعداد دندونات از 2 تا بیشتر شده و سعی میکنی بایستی دیگه چیزی نمونده که خودت به تنهایی وایستی
غذا خور هم شدی البته بهتره بگم بد غذا شدی چون یه مدته که خیلی خوب غذا نمیخوری
دست زدن رو از شب ورودت به 8 ماه شروع کردی
و دو هفته به ماه رمضان مونده بود که ماما رو گفتی
البته بگم ها هنوز بابا نگفتی بابایی همش دلش میخواد تو بابا بگی اما از این که ماما هم میگی خیلی ذوق میکنه
همش میگه دوست دارم دخترم حرف بزنه ببینم صداش چه جوریه
عسل مامان
امیدوارم از این به بعد زود به زود تر بیام و برات بنویسم