فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

نازدونه من (کوچولوی تو راهی من )

گزارش تاخیر

1391/6/24 11:23
نویسنده : مامان خانومی
805 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی

بعد از یه وقفه طولانی اومدم باز

ببخشید دیر پست جدید میزارم 

میخوام برات تعریف کنم تو این مدت چه خبر بوده

اول از همه این که عمه مامانی با عروسشون اینا اومده بودن جهاز عروس بچینن و خریدای تکمیلی رو انجام بدن منم تا میتونستم میرفتم خیلی وقت بود بازار نرفته بودم دلم لک زده بود برای بازار

یه روز هم رفتیم بیرون تو باغ گردش ولی مامانی آخراش یکم اذیت شد و کمرش درد گرفت فرداش استراحت کردم

تو همین حال و هوا مادر جون اینا و عمه جونت اینا که مشهد بودن زنگ زدن که ما برنامه ریختیم برگشت رو بیایم یه سر به شما بزنیم و اول قرار شد عمه مرضیه بیاد پیشمون

شما هم از شبی که فهمیدی عمه جونت داره میاد حسابی خود نمایی کردی و شیطونی و ذوق  به عمه ات میگم واقعا انگاری فهمیده شما اومدید اونم حسابی قربون صدقه ات میرفت عزیز دلم

سفر با برکتی بود همه جا رفتیم حرم - جمکران خیلی وقت بود دلم هوای یه زیارت میکرد اما قسمت نمیشد

ولی ظاهرا یکم به مامانی سخت اومده بود شب که اومدیم خونه نگاه کردم دیدم وای خدای من پاهام شده مثل چی حسابی ورم کرده بود عمه اینا یه روز بیشتر نموندن پیشمون و زدی رفتن راستی یادم رفت بگم دختر عمه ات کوثر هم اومده بود و با عروسکهای رو در یخچال حسابی بازی کرد و همه رو ردیف تا جایی که قدش میرسید چسبونده خنده ام گرفت حساب کردم شما هم بیای همش میخوای با اینا بازی کنی

روز بعد نوبت دکتر بود مطب خیلی خلوت بود و زودی نوبتم شد 

تو مطب دکتر وقتی خواست صدای قلبت رو بشنوه بازم مثل همیشه من خیلی ضعیف صدا رو میشنیدم و به دکتر گفتم من هر بار که میام صداش رو دیر و کم میشنوم چرا ؟ با تعجب نگام کرد که ای وای ببخشید متوجه نشدی و دوباره دستگاه رو گذاشت رو شکم مامانی و انقدر نگهداشت تا صدای قلبت رو حسابی شنیدم منم داشتم لبخند میزدم که بهم گفت تازه انقدر صدای قلبش قوی و بلنده که از دو طرف شنیده میشه نکنه دوقلو باشه :) من خندیدم گفت دو قلو دوست داری گفتم دوقلو ها همیشه با مزههستن ولی خیلی سخته بزرگ کردنشون و با تعجب گفتم ولی تو سونو که ......  دکترت هم گفت نه شوخی کردم   خلاصه انقدر ذوق صدای قلبت بودم که یادم رفت از دکی  در باره ورم پاهام بپرسم

از مطب که اومدیم بیرون مادر جون اینا زنگ زدن که ما دو ساعت دیگه میرسیم

ما هم که قرار بود شام بریم بیرون قرار رو کنسل کردیم و رفتیم خونه منتظر مهمونا یه شام مختصر درست کردم مادر جون و پدر جون و بی بی اومده بودن خیلی سال بود خونمون نیومده بودن آخه بی بی مریضه و نمیتونه مسافرت بره و باید یکی ازش نگهداری کنه (شده مثل نی نی ها) حدا نگهش داره خیلی مهربونه

خلاصه یه دور هم با مادر جون اینا رفتیم حرم و بازار و پاهای من حسابی باد کرده بود

خریدایی که کرده بودیم و کارهایی که مامانی برات دوخته بود رو نشون مادر جون اینا دادیم اونا هم کلی ذوق کردن

مادر جون میگفت بعدا باید برای عمه کوچیکت که تازه عروسه هم از اینا بدوزی بعدش گفت البته اگه فسقلت بزاره منم خندیدم و گفتم اگه  شد حتما چشم

خلاصه مادر جون اینا هم دو روز و نیم موندن و رفتن

حالا نوبت امتحاناست

سه تا امتحان تو دو روز اولی رو خیلی خوب ندادم ولی اون دو تا که تو یه روز بود رو خیلی خوب دادم

بالاخره تموم شد

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)